آرشآرش، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

کوچولوی دوست داشتنی ما

بهترين عيدي

1394/1/20 20:29
نویسنده : مامان
63 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آرش گلم، پسر نازم بلاخره تو به جمع خانواده دو نفري مون پا گذاشتي...

سال 1394 تحويل شد و روز اول عيد هم با همه شلوغي هاش سپري شد. بهت گفتم شب اول فروردين رفتيم نوار قلبت رو گرفتيم و برگشتيم خونه. صبح روز دوم عيد بود. ديگه كم كم دردم داشت بيشتر مي شد يعني هر 5 دقيقه يه درد ميگرفت تو كمرم. بعدازظهر به اصرار بابايي بازم رفتيم بيمارستان مجيبيان براي چك آپ. دهانه رحمم سه سانت باز شده بود و نوار قلبت هم خوب بود. بهم گفتن دردهات كه به سه تا در ده دقيقه رسيد بيا بيمارستان. بعد بيمارستان رفتيم خونه ماماني بابا. ماماني زحمت كشيدن برام آبگوشت درست كردن. همونجا بودم تا اينكه به اصرار عمه فاطمه و خاله مليحه رفتم بيمارستان. دوباره نوار قلبت رو گرفتن و اين دفعه منو بستري كردن تا نوار قلب مجددا تكرار بشه. ساعت 12 و ربع من پذيرش شدم و رفتم اتاق زايمان. تا صبح از درد نتونستم بخوابم به خاطر همين خيلي دير مي گذشت. صبح  روز سوم عيد بعد از خوردن صبحانه بهم آمپول فشار تزريق كردن. البته توي اتاقي كه من بودم دو تا خانم ديگه هم بستري بودن كه تقريبا با هم زايمان كرديم. حدوداي ساعت 9 كيسه آبم رو پاره كردن و دردهاي اصلي من شروع شد، دردي بي نهايت شديد كه قابل قياس با هيچ دردي نبود. فقط از خدا ميخواستم بهم توان تحملش رو بده و زود تموم شه.دكتر خودم يعني دكتر فيروزآبادي اون روز نبود و دكتر قانع اومد بالاي سرم. خانم دكتر منو از از حاملگي قبليم ميشناخت. بابايي مرتب زنگ ميزد بيمارستان تا از من بي خبر نباشه حتي وقتي بهش گفتن دهانه رحمم فوله همراه عمه اومد بيمارستان ولي هنوز زايمان نكرده بودم. خبر به دنيا اومدنت رو خاله مليحه به بابات داد. حدوداي ساعت 11 دهانه رحمم كاملا باز شد و ساعت 12 و 10 دقيقه تو به دنيا اومدي. تو اون لحظات همه رو ياد كردم و از خدا خواستم چيزايي كه ميخوان بهشون بده. راستي يكي از ماما ها كه مدرس كلاس آمادگي زايمانمون بود بهم توي زايمان خيلي كمك كرد.

لحظه تولد تو يكي از بهترين لحظات زندگيمه. پايان دردي شديد و لمس فرزندي كه از گوشت و پوست توست. تو با چشماي درشتت به من نگاه كردي و من انگار تمام دنيا رو بهم داده بودن. خدا رو شكر ميكردم. تو رو براي چند لحظه روي شكمم گذاشتن و بعد چند لحظه بهت شير دادم و بردنت. مامايي كه تو رو به دنيا اورد گفت چقدر توپوله و اون يكي گفت ماشالله چقدر سفيده.

تا كاراي بخيه من تموم شد ساعت يك ظهر بود. منو كنار سالن خوابوندن تا برم تو بخش ولي متاسفانه يه بخشي از نسج جفت توي رحمم جا مونده بود و خونريزي شديد كردم تا ساعت 4 بعدازظهر كه بعد از خارج كردنش خونريزيم رو بند آوردن و خانم دكتر قانع سونوگرافيم كرد و چيز ديگه اي نمونده بود. خاله مليحه كه با خانم دكتر دوست بودن باهاش اومده بود توي اتاق زايمان ديدن من. آخه همه براي ملاقات اومده بودن تو رو ديده بودن بودن ولي من هنوز توي بخش نرفته بودم. اينقدر خون ازم رفته بود و حالم بد بود كه خانم دكتر موقع رفتن دوبار به شوخي بهم گفت كه تو ديگه نميخواد زايمان كني برات بسه.

بلاخره حدوداي ساعت 5 منو بردن تو بخش. تو راه بابات رو ديدم كه همراه خاله مليحه و عمه فاطمه منتظر من بودن. تو بخش از جام كه بلند شدم سرگيجه داشتم. لرز شديد كردم كه با رسيدگي مليحه و فاطمه بهتر شدم. خيلي نياز به خواب داشتم.خوابيدم . بعد از يه ساعت تو رو آوردن پيشم. بهت شير دادم. ناهار خوردم و تو پيشم خوابيدي. دوباره شب تو رو پيشم اوردن ولي من شير نداشتم و تو تا صبح گريه كردي. صبح خانم دكتر ميرمحمدي ميبدي اومد بالاي سرم. هموگلوبين خونم از 12 رسيده بود به 8 . برام روزي سه تا قرص آهن تجويز و منو مرخص كرد. بعد از ناهار مرخص شدم. خاله مينا همراهم اومد. رفتيم خونه ماماني و تا يك هفته اونجا بودم...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)